مرحله عشق – به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد

به سر جام جم آنگه نظر توانی کرد    که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر به این ترانه غم از دل به در توانی کرد
گل مراد تو آنگه نقاب بگشاید    که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی       که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور    به فیض بخشش اهل نظر توانی کرد
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی     غبار ره بنشان تا نظر توان یکرد
تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون    کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
گدایی درمیخانه طرفه اکسیریست       گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد
دلا زنور هدایت گر آگهی یابی     چوشمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی  طمع مدار که کاری دگر توانی کرد
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ    به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد

اهل وفا – هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

هر آنکه جانب اهل وفا نگه دارد     خداش در همه حال از بلا نگه دارد
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان     نگاه دار سر رشته تا تگه دارد
زدرد دوست نگویم حدیث جز با دوست   که آشنا سخن آشنا نگه دارد
سرو زر و دل و جانم فدای آن محبوب   که حق صحبت وعهد وفا نگه دارد
صبا بر آن سرزلف ار دل مرا بینی     ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد
دلا معاش جنان کن که گر بلغزد پای   فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
چو گفتمش که دلم را نگاه ار چه گفت ؟     زدست بنده چه خیزد ؟ خدا نگه دارد
غبار راهگذارت کجاست تا حافظ   به یادگار نسیم صبا نگه دارد

یاد باد – یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود

یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود         رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
یاد باد آنکه چو چشمت به عتابم می کشت معجز عیسویت در لب شکر خا بود
یاد باد آنکه صبوحی زده در مجلس انس      جزمن و یار نبودیم و خدا با ما بود
یاد باد آنکه رخت شمع طرب می افروخت      وین دل سوخته پروانه ناپروا بود
یاد باد آنکه درآن بزمگه خلق و ادب       آنکه او خنده مسانه زدی صهبا بود
یاد باد آنکه چو یاقوت قدح خنده زدی      درمیان من و لعل تو حکایتها بود
یاد باد آنکه نگارم چو کمر بربستی     دررکابش مه نو پیک جهان پیما بود
یاد باد آنکه حرابات نشین بودم و مست     وآنچه در مسجدم امروز کم است آنجا بود
یاد باد آنکه به اصلاح شما می شد راست     نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود  

/غزل شماره 5 حافظ : دل می‌ رود ز دستم صاحب دلان خدا را/

دل می‌ رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان (ترکان) پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را