اشعار سهراب سپهری

نه تو می مانی

نه اندوه

و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی

 به حباب نگران لب یک رود ، قسم
 و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
 غصه هم ، خواهد رفت
 آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماندلحظه ها عریانند
 به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز
 تو به آیینه
 نه
 آیینه به تو ، خیره شده است
 تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید
 و اگر بغض کنی
 آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد
 گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
 بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش
 ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است
 ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود
 غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن
 تا خدا ، یک رگ گردن باقی است
 تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد