(زنی در ایستگاه)

مسافرگیری در ۳ ایستگاه اتوبوس به حالت عادی بازگشت - همشهری آنلاین

زن از جایش بلند میشود زیر گاز را کم میکند.جلوی اینه می ایستد و دستی بر صورتش میکشد.و کفش های مشکی با پاپیون فیروزه ایش را پا میکند.و دسته گل.چند خیابان را رد میکند.و ایستگاه اتوبوس.روی سکوی چوبی مینشیند.ساعتش را نگاه میکند.2 بعد ظهر است.چند اتوبوس میایندو میروند.نگاهش به زن و شوهری می افتد که بچه اشان را میبوسند و از خیابان رد میشوند.بچه با کیف و روپوش آبی.ماشینی جلوی ایستگاه لحظه ای توقف میکند.شیشه را پایین میدهد و عینک دودیش را مرد پایین تر تا وسط دماغش میبرد.آهنگ ضربی تندی فضای داخل ماشین و ایستگاه را پر میکند.خانم خانم!گل چرا خودت گلی بیا بالا بریم دور دور؟!زن سرش را بالا میکند.و با اخم به مرد نگاه میکند.باشه خارپشت بریم سر قبرت گلم خریدم.مرد عینکش را بالا میدهد.و چند فحش به زن میدهد.زن دستش را به کیفش میبرد که مرد پایش را روی گاز میزارد و فرار میکند.ساعت دو و نیم بعد ظهر است اتوبوسی می ایستد.مردی با کیف سامسونت مشکی از اتوبوس پیاده میشود به دور ورش نگاهی می اندازد با دیدن زن چشمانش را بازتر و ابروهایش را به حالت تعجب هشتی میکند.زن نزدیک میشود سلام عزیزم مرد با تعجب میپرسد اینجا چکار میکنی.زن گل را به مرد میدهد.روز اول ازدواجمون گفتم با هم بریم تا خونه.مرد لبخند میزند و دست در دست هم به سمت خانه میروند.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان-اسفند ماه سال 1395

شهر خاموش

خبرگزاری مهر | اخبار ایران و جهان | Mehr News Agency - بارش شدید برف در  همدان

یک بسته اکرویال شکلاتی ..یک بسته هم مگبس بهم بدید چقدر می شه.بقیشم یک بسته استامینوفن بدید.


و صدای دزد گیر و چشمک زدن چراغها..دست روی دکمه شیشه آرام آرام به سمت پایین می رود و نا پیدا


می شود.فندک و صدای دینگ دینگ و شعله سیگار سوز و دود غلیظ مگبس که داخل ماشین پر می شود


و از پنجره خالی.کنترل کوچکی را برمی دارد و تراک سه گل ارکیده..صندلی به عقب می رود شاصتی را


ول می کند ثابت می شود.به خانه که می رسد زنش را می بیند که از پنجره سرش را بیرون آورده و دست تکان می دهد


تاپ زرد رنگی که به تنش فشار می آورد و فریاد شکم.لباسش را عوض نمی کند دستانش را می شوید و سر میز می نشیند


و نگاهی به ساعتش می کند و سر تکان می دهد .زن کیک را چند تکه می کند و دو پیش دستی گلدار چینی را از خامه و شکلات


آن پر می کند.می گم این خواهرتم دیگه شورشو در آورده بهش بگو برا من خواهر شوهربازی در نیاره.


خواهشن عزیزم یک امشبو ول کن دیگه با حرفات خرابش نکن نا سلامتی تولدته.


خاموشی خانه را در بر می گیرد..تر تر یخچال ...اه همین یکی رو کم داشتیم من میرم یک نگاهی به کنتر بندازم.


زود برگردی من از تاریکی نفرت دارم.ناقلا نفرت داری یا می ترسی.من یک شیرزنم می فهمی.بله چجورم فهمیدم شیرزنی


که از سوسکو تاریکی می ترسه.نزار بگم مامانت چی دربارت گفته..مثلا چی گفته که برام دست گرفتی.اینکه گفتی به یاد بچگیات


غذا دهنت کنه.ما یکبار یکشبی هوای بچگیمونو کردیمو به یاد گذشته ها اونم به شوخی به مادرم گفتم یک لقمه برام بگیره و با هم کلی


صفا کردیم فکر نمی کردم صاف بزاره کف دست تو.از این به بعد خواستی بیشتر صفا کنی بگو مامان جونت شیشه هم برات پر کن.


خب خدا رو شکر برقم اومد دیگه ولکن بزار صفا کنیم.هر دو مشغول خوردن کیک می شوند..زن پیش دستی ها را توی سینی می گذارد


و به آشپزخانه می رود و با ظرف سالاد برمی گردد.


عزیزم باز که سس فرانسوی رو سالاد ریختی ..تو که می دونی من با سس سفید دوست دارم.خب من چکار کنم منم با فرانسوی دوست دارم.


برق قطع می شود ..به کنتر نگاهی می اندازد خاموشی کوچه را در بر گرفته.


برق همه رفته همجا تاریکه..می گم دانیال بیا بریم بیرون یک دوری بزنیم برق شهر که نرفته فقط یک خیابونه.خیل خب تا من ماشینو


از پارکینگ در می یارم تو هم حاضر شو.چند خیابان و خاموشی...از این بدتر نمی شد دیگه شب تولدتو برق سراسری رفته از شانس بد تو


اونم امشب.خیل خب اینقدر شانسمو تو سرم نزن خودمم می دونم شانس ندارم و الا گیر تو نمی افتادم.


دست شما دردنکنه همیشه همینطوری هستی تا حرفی بهت می زنن سریع جواب می دی زبونم که نیست ماشاا...از نیش مار بدتره.من حوصله ی یکی به دو


کردن با تو رو ندارم نگهدار می خوام پیاده بشم.کنار تابلو توقف ممنوع نگه می داره..زن پیاده می شود و ماشینی که بعد از هم پاشدن با او آرام آرام سرعت می گیردو


در تاریکی شب گم می شود.فقط صدای فروشنده ها به گوش می رسد و چهره هایی که در تاریکی شب ناپیدا هستن و گاهی نور ضعیف چراغ قوه هایی که به چشم


رهگذران می افتد.


و یک تاکسی زرد رنگ سوار می شود..راننده صدای ضبط را کم می کند..می گم آبجی خوب کاری کردی دربست گرفتی اونم اینوقت شب با این وضع خاموشی..


شده خوراک دزدا فضولی نباشه آبجی خیلی تو خودتی چیزی شده اینجوری دل آدم می گیره .به شما مربوطی نیست شما رانندگیتو کن.مگه از دماغ فیل افتادی


با شوفر بابات که صحبت نمی کنی.نگهدار مرتکه تو رو حتی برای دربونیمونم قبول نمی کنیم.پیاده شو بابا نوبر شو آورده زنیکه عقده ای.


کنار خیابان می ایستد چند اتومبیل جلوی پایش ترمز می زنند با دیدن بی محلی زن و چند فحش جور واجور کم کم جلو پایش خلوت می شود و از ترافیک


ردیفی کنار خیابان رها..خط کنار جدول را می گیرد و به سمت بالا می رود اتومبیل دیگری جلوی پایش ترمز می زند بعد از کمی صحبت سوار می شود بعد از کمی


جیغ و دادآرام می شود.دانیال فقط  خدا تو رو رسوند.من دنبالت اومدم ماشینارو هم دیدم خواستم بفهمی که یک زن اینوقت شب نباید با شوهرش


سر لجبازی ور داره اونم تو این موقعیت.به خانه باز می گردند در را که باز می کنند با دیدن روشنایی زن شروع به سوت زدن می کند.


هنوز این جینگولک بازیاتو کنار نذاشتی.


تو چی هنوز این خشکولک بازیات و کنار نذاشتیو...


زن به آشپزخانه می رود در یخچال را باز می کند کمی گوجه فرنگی  فلفل دلمه و کاهو بر می دارد و ریز می کند داخل یک ظرف می ریزد..


سس فرانسوی را برمی دارد همه ی سالاد را پر از سس مورد علاقه اش می کند  و یک هویج را رنده می کند و بهم می زند.


کمی هم آبلیمو اضافه می کند و نمک و فلفل که روی سس را قرمز می کند.سر میز می برد و شروع به خوردن می کند به آرامی می جود و چنگالش


را از کاهو و فلفل دلمه پر می کند..دور لبش رنگ سس می گیرد..مرد نزدیک زن می شود سه بسته سس سفید را از جیبش در می آورد و روی سالاد می ریزد..


زن عصبانی می شود و درگیری شروع می شود..زن ظرف سالاد را به زمین می کوبد کف اتاق پر می شود از سالاد با سس سفید و سس فرانسوی.


من تو رو از رو می برم تو خیلی پررو شدی.خودت پر رو شدی مرتکه فکر کردی خبر ندارم با منشی دفترت رو هم ریختی.خفه شو و الا دهنتو گل می گیرم.


چیه چون یکمی چاق و گوشتیه باهاش شیش شدی یا قضیه یک چیز دیگه ی.برو خودتو درست کن معلوم نیست تازگیا با کی نشستو برخاست می کنی که اینقدر چشم دریده


شدی.با ننه ی تو.زنیکه بی تربیت احمق برو گمشو بیرون.آره می رم تا اون تیکه رو بیاری خر خودتی آقا.برو تا دستمو روت بلند نکردم.رفتم کی تو این طویله


می تونه با سگی مثل تو زندگی کنه.اگه تا سه شمردم رفتی که هیچی والا از وسط نصفت می کنم.زن کیفش را برمی دارد و بیرون می رود دوباره برق قطع می شودو


خاموشی همجا را در برمی گیرد.


 


داستان کوتاه-شهر خاموش-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1387

از پشت آجرها می بینمت دریا

مهمان نوازی از مرغان دریایی به رسم بوشهری ها - ایرنا

و من  از بلند ترین قله ی خوشبختی سقوط کردم به بدترین جای ممکن در زمین.

وقتی دیوارهای اتاق هم سوت میکشد‏ًَُ’’سقف بالای سر پرنده ای میشود که هیچگاه پرواز نمی کند.

صدای درها محکمتر شنیده می شوند.صدای آجر روی آجر و اتاق هایی با نور زرد صدای خاموش تاریکخانه های ذهن های درگیر قطعات پازل زندگی.

یک کاسه ماست و خیار و پیرمردی که آبگوشت میخورد و صدای یک لیوان دوغ که به گرمای تابستان زندگی میبخشد.بوق ممتد اتومبیلی که منتظرست.در یک طبقه بالاتر از دوغ جوانی گیتار میزندو به عکسی خیره شده که در پشت آجرها دریا را ساخته است.نور زرد و قرمزی که ساز میزند آنهم ساز زندگی.یک لیوان قهوه سرد شده.مردی که اشک میریزد و گیتار میزند آنقدر که ماشین میرود و سکوت خیابانی که گاهی سرد میشود.پیرمرد دراز کشیده و قلیان میکشد با پک های کوتاه چرت میزند و صدای فیلم که بلند تر از آب داخل قلیان موج میزند در خانه و پارچ خالی از دوغ.

مرد گیتار بدست پشت پنجره نشسته و به ماه خیره شده و آهنگ بی تو مهتاب شبی را گوش میکند همه چیز خاموش است حتی تلویزیون.

صدای کتری خشک شده ای که درش را به هوا میفرستد و در هوای کوتاهی که به خنکای خالی داغ ناخن میکشد.

صدای خر و پف که زیر سفید و جو گندمی سایه انداخته و مدام نوازش میکند تار های در هم را.

تلویزیون روشن و سفره پهن از خالی شده ها و قاب عکس پیرزنی که زیاد میخندد به مرد نسبتا پیر کنار دستش و درختان بلند و سر سبز پشت سر این دو که در عکس به حیاطی نیمه پنهان ذهن را میکشاند.کتری آرام شده و نیمه سرد از داغی’لرزه میکند با صدای تق تق گچ هایی که آبی میشوند و باز خالی و آب تیره از نو و دوباره خالی از پر و پر از خالی.

صدای زنگ و عکس دریا و باز همان صدای گیتار اینبار ممتد و پشت سرهم با ریتمی آرامتر و باطری خالی شده ای که دریا را خاموش میکند خاموش خاموش.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان-شهریور 1393

قطار شماره123 /ایستگاه آخر/

قطار شماره123

 

/ایستگاه آخر/

 ورود دادستانی قرچک به ماجرای تصادف مرگبار قطارها | اقتصاد آنلاین

سریع می رودو آرام می ایستد .گاهی به آرامی تلق تلق می کند و گاهی به سرعت از تمام زندگی ای

که در جریان هست رد می شود.مناظری زیبا پنجره هایی هستن رو به قطار و آدمک هایی مصنوعی

کنار یک چارچوب و یک پنجره پشت یک حصار و رو به یک دنیا تنها قطارست که از پیچ و خم ها

رد می شود و قطار ها هستن که از کنار هم رد می شوند رد می شود و رد می شوندو می روند فقط قطارها.

آدمک ها از دیدن سایه های خود بر روی حصار های شیشه ای لذت می برند و با سایه ی خود دست تکان می دهند.

خیلی سالست که چند تکه آهن به هم چسبیده که سر و ته آن را فقط باید از جایی دورتر از زمین نگریست هم پای هم

می رون و می روند و می روند تا به آخرین ایستگاه برسند و باز نقطه سر خط.

زندگی در حرکتست و قطار دوربینی است که فقط از پشت آن می توان همه جا را نگاه کرد و عکس نگرفت مگر با قطاری

به شماره 123که در همین نزدیکیهاست و به ایستگاه آخرش رسیده است.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

داستان شماره2/قطار شماره123/

قطار شماره123

 

داستان شماره2

 همدان قلب تپنده زیر ساخت ریلی ایران/ همدانی ها همچنان در انتظار تحقق وعده  ها - خبرگزاری مهر | اخبار ایران و جهان | Mehr News Agency

قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره123...

رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی.پیرمردی در حال دست تکان دادن است.پوست نارنگی

.مقداری آب یخ..پیرمرد صورتش را می گیرد و به زمین می افتد.کوپه14-چند جوان موتراشیده با کلاه های

هم رنگ یکی دفترچه سفید رنگی را نگاه می کند اون یکی که موهاش چند نمره بالاتره به نشان روی آستینش

نگاه می کند و کتابی بدست دارد که فقط یک صفحه ی آن را می خواند همان عکسی که بین صفحه 45و 46

قرار داده است.روی صورتش چند لک دارد مدام دهنش می جنبد ..تخمه آفتابگردان.بادام خاکی. خیلی لاغر

و قد کوتاه رو آستینش یک خط داره حسابی مشغول خواندن کتاب عاشق فلسفه.فقط چند دقیقه سکوت و دوباره

همهمه خاطره..جک .پیرمردبه کمک چند لباس آبی به داخل سالن برده شد بعد از خوردن یک لیوان آب حالش

سرجایش آمد در واگن 3..انتهای سالن مردی کنار پنجره ایستاده و سیگار می کشد.کوپه18-فروشنده با سبیلهای پت

پهنش ور می رود زنی جوان از کنار مردی که در انتهای سالن ایستاده رد می شود.بفرما سیگار تنها تکه ای است که

زن به مرد می اندازد ..فروشنده که دم در کوپه اش ایستاده به طرف مرد می رودو در مقابل زن یقه مرد را می گیرد

و درگیری پیش می آید سیگارش می افتد با دخالت چندنفر از هم سوا می شوند بعد از رد و بدل شدن چند بدو بیراه

مرد فروشنده یواشکی به زن چشمکی می زند .زن تا رسیدن به ایستگاه اول چند بار پارچ آب را به کوپه 18 می آورد

و برمی گردد و در انتهای سالن طی همین چند دفه سری هم به دستشویی می زند و پارچ را چپه به کوپه اش می برد.

دختری جوان در جایی دورتر از اینجا ساعت 4قرار دارد ..اتومبیل پراید .مردی که موهایش بلند است.یک شاخه گل رز..

آبمیوه .پارک و برگشت به خانه..حرف های مادرش را گوش می دهد  می داند که باید یکسال بیشتر صبر کند تا صاحب

عکسی که زیر فرش است برگردد.موبایل زن زنگ می زند پارچ دیگر دستش نیست و خالی سرجایش است پدرش است

ماجرای نارنگی و آبی که به صورتش خورده را تعریف می کند و سفارش می کند که زیاد پیش مادرش نماند و گول

حرف هایش را نخورد و چند فحش جور و واجور هم با لقب مرتیکه به کسی می دهد که حتی یک بار هم ندیده اش و دخترش

را سفارش می کند که مواظب آن مرتیکه نام باشد .شب فرا رسیده است.وقت شام است ..کوپه 18-فروشنده دو پرس غذا گرفته

است و به جای خوردن غذا در رستوران قطار می رود تا در کوپه ای همین نزدیکی ها شامش را بخورد .کوپه 14-ضیافت شام

.گروه بی موها و چند لاخ شوید بیشترها دور هم حلقه زدن و مشغول تقسیم غذاهای سفارشی خانه و آشپزخانه مادر هستن از کتلت

و کوکوسبزی تا اسفناج در بساط ضیافت شام پیدا است و یک نوشابه خانواده.قطار می رودو می رودو می رود؟تا به آخرین ایستگاهش

برسد.کوله ها آماده کنار در کوپه روی هم چیده شده اند.قطار به آرامی می ایستد ..ایستگاه آخر واگن های آبی با یک خط سبز به شماره

123..و مسافرانی که می روند تا در شلوغی شهری بزرگ گم شوند و قطار شماره 123که بزودی به سر جای اولش باز خواهد گشت.

 

قطار شماره 123-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1388