چراغ خلوتیان

ساقی بیا که یار زرخ پرده برگرفت       کار چراغ خلوتیان باز درگرفت
آن شمع سر گرفته دگر چهره برفروخت      وین پیر سالخورده جوانی زسر گرفت
آن عشوه داد عشق ه تقوی زره برفت       وآن لطف کرددوست که دشمن حذر گرفت
زنهار ازان عبارت شیرین دلفریب    گویی که پسته تو سخن در شکر گرفت
بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود      عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت
هرحوروش که برمه و خور حسن می فروخت چون تو درا»دی پی کاری دگر گرفت
زینقصه هفت گنبد افلاک پر صداست    کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت
حافظ تو این دعا ز که آموختی که یار    تعویذ کرد شعر ترا و به زرگرفت

خـستگان را چـو طلـب باشد وقوت نبود

خشتگان را چو طلب باشد و قوت نبود   گرتو بیداد کنی شرط مروت نبود
ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی     آنچه در مذهب اصحاب طریقت نبود
خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق       تیره آن دل که درو شمع محبت نبود
دلت از مرغ همایون طلب و سایه او    زانکه با زاغ و زغن شهپر دولت نبود
گرمن از میکده همت طلبم عیب مکن     شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست      نبود خیر درآنخانه عصمت نبود
حافظا علم و ادب ورز که درمجلس خاص       هرکه را نیست ادب لایق صحبت نبود

سرم خوش است سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گویم

 سرم خوش است و به بانگ بلند می گویم     که من نسیم حیات از پیاله م یجویم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند        مرید خرقه دردی کشان خوشخویم
گر م نه پیر مغان در به روی بگشیاد       کدام در بزنم چاره از کجا جویم
مکن درین چمنم سرزنش به خودرویی     چنانکه پرورشم می دهند می رویم
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین        خدا گواه که هر ا که هست با اویم
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست            غلام دولت آن خاک عنبرین بویم
زشوق نرگس مست بلند بالایی           چو لاله با قدحافتاده بر لب جویم
شدم فسانه به سرگشتگی چو گیسوی دوست    کشید در خم چوگان خویش چون گویم
بیار می که به عنوای حاف‌از دل پاک   غبار زرق به فیض قدح فرو شویم

مرحله عشق – به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد

به سر جام جم آنگه نظر توانی کرد    که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر به این ترانه غم از دل به در توانی کرد
گل مراد تو آنگه نقاب بگشاید    که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی       که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور    به فیض بخشش اهل نظر توانی کرد
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی     غبار ره بنشان تا نظر توان یکرد
تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون    کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
گدایی درمیخانه طرفه اکسیریست       گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد
دلا زنور هدایت گر آگهی یابی     چوشمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی  طمع مدار که کاری دگر توانی کرد
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ    به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد

اهل وفا – هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

هر آنکه جانب اهل وفا نگه دارد     خداش در همه حال از بلا نگه دارد
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان     نگاه دار سر رشته تا تگه دارد
زدرد دوست نگویم حدیث جز با دوست   که آشنا سخن آشنا نگه دارد
سرو زر و دل و جانم فدای آن محبوب   که حق صحبت وعهد وفا نگه دارد
صبا بر آن سرزلف ار دل مرا بینی     ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد
دلا معاش جنان کن که گر بلغزد پای   فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
چو گفتمش که دلم را نگاه ار چه گفت ؟     زدست بنده چه خیزد ؟ خدا نگه دارد
غبار راهگذارت کجاست تا حافظ   به یادگار نسیم صبا نگه دارد