اشعار سهراب سپهری

زندگی، وزن نگاهیست که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی در همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فرداییست، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی فهم نفهمیدن هاست


زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم


در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد


زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست


لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم

سهراب سپهری

اشعار سهراب سپهری

روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد.

در رگ ها نور خواهم ریخت.

و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب!

سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.

خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.

زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید.

کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!

دوره گردی خواهم شد، کوچه ها را خواهم گشت.

جار خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم!

رهگذاری خواهد گفت: راستی را شب تاریکی است.

کهکشانی خواهم دادش.

روی پل دخترکی بی پاست، دب اکبر را

بر گردن او خواهم آویخت.

هر چه دشنام از لب ها خواهم برچید.

هر چه دیوار، از جا خواهم بر کند.

شاعر : سهراب سپهری

اشعار سهراب سپهری

چه کسی میداند

که تو در پیله تنهایی خود تنهایی؟


چه کسی می داند

که تو در حسرت یک روزنه در فردایی ؟


پیله ات را بگشا....

تو به اندازه پروانه شدن زیبایی ،



 " سهراب سپهری "

اشعار سهراب سپهری

زندگی رسم خویشاوندی است

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

پرسشی دارد اندازه ی عشق

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد

زندگی مجذور آیینه است

زندگی گل به توان ابدیت

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ماست

زندگی هندسه ی ساده و یکسان نفسهاست

اشعار سهراب سپهری

نه تو می مانی

نه اندوه

و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی

 به حباب نگران لب یک رود ، قسم
 و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
 غصه هم ، خواهد رفت
 آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماندلحظه ها عریانند
 به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز
 تو به آیینه
 نه
 آیینه به تو ، خیره شده است
 تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید
 و اگر بغض کنی
 آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد
 گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
 بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش
 ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است
 ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود
 غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن
 تا خدا ، یک رگ گردن باقی است
 تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده