قصه شب

منو ماه و Related imageقصه شبو شب زده باز تنهائیم

دیوار شهر بلند ما چقد کوتاهیم

شبو خط شکستن به صبح باز ما را ببرد با خود بی من زخودی

من خود خود شکن از خود بیخود زدرون قفسی

باز تبر زفعلو زماضی بعید

ساختن فردا با مثنوی زندگی از شب شکنی تا خود صبح 

قصه شب غزلی تا دل صبح

ما در بارگه مسیر طوفان افتیم

هم کشتیو هم ساربان ها سازیم

باز قصه تب طوفانی زده طوفان زشعرم دل دریایی زده

باز جمله زفعلم پیدا

حال اندر دل من غم شیدا

مرگ دروازه قاپیدن جسم

روح خسته زجسمی خسته

شب همه شب شکن سد بدلت

که به دریا بزنی در به دلت

اینجا هوا میل شنفتن دارد

قصه شب همی فعل نبردن دارد

با دل من همی تار شنفتن دارد

شاعر-حسام الدین شفیعیان

بازی سرنوشت

/بازی سرنوشت/

بگذار سرنوشت بازی بدهد
با ما سر ناسزا گداری بدهد
این خط بلند پیشانی من غم بسته
با حرف تو از دل من خسته
بگذار پرنده ها پرواز بکنند
شاید زمستان قصه برگشته
حسام الدین شفیعیان

/سرنوشت مسیر/

سرنوشت مسیر برایت چه گویم باز

غم انگیز ترین سروده گویم باز

غمبارترین قصیده هایم استخوان شکن

کمی مرحم زمین تلخ مبار بر پیکر نحیف من

من تاریخ غمهای زمینم برایم کمی ساز دلتنگی بزن

حسام الدین شفیعیان

/یک چند سطر نگفتن از گفتن ها/

/یک چند سطر نگفتن از گفتن ها/

تولد کلمه بود
کلمه ماقطار جمله گفتن بود
مترادف نگفتن از گفتن بود
شاید زندگی طعنه ای به آن از نگفتن بود
آنی که فردا نداند چه میشود شاید اصلان فردا از نیامدن گفتن بود
باز هم تولد کودکی دگر ،کلمه جستن از نام برای نام نگفتن بود
عصر یکشنبه یا دوشنبه چه فرق دارد وقتی هوا هم دلگیر نگفتن بود
حسام الدین شفیعیان

//جغرافیای زمین//زندگی وارونه

//جغرافیای زمین//

تو را چگونه تقسیم کنم
وقتی خود خود معادلات هستی
اینجا جغرافیای زمین سرد است
کمی نیم دایره عاشق شو
حسام الدین شفیعیان
زندگی وارونه
به ما که رسید همه چیز وارونه شد
زندگی توقف ممنوعه شد
به ما که رسید همه ایست کردند
هر چه نوستالوژی بود یخ کرده بود
به ما که رسید زرو اسبش دپرس شده بود
کازابلانکا چیه بعد ظهر سگی شده بود
به ما که رسید کلاغ قصه‌ها پورشه سوار شده بود
دیگر خانه نمی‌رسید برود، وقتش پر شده بود
به ما که رسید دنیا چپکی شده بود
اصلا شعر هم کشککی شده بود
به ما که رسید غزل مثنوی شده بود
حافظ هم مولوی نشین شده بود
به ما که رسید درویشی مد شده بود
پزیشن خونه با دیزاین وارونه شده بود
اصلا آخر قصه‌ها آستانه‌ی باز شده بود
پایان خط زندگی با سوپ قارچ شده بود
(حسام الدین شفیعیان)