من در گذر از تاریخ با ارسطو

من در گذر از تاریخ با ارسطو

من با ارسطو چای خوردم
و از او پرسیدم حالش را
و او که واژگون شده بود در فلسفه حال خویش ز خود
من سقراط قصه‌های او بودم بدون او
من چراغ سر در علامت سوال او بودم بدون خودی ز خودم
من حکمت فکر او ز فکر دیگری بودم
من تنها عامل یاد خود او ز بردن یاد خودش ز خود او بودم
من غافل از صحبت او سنگ کتیبه‌ای بودم در دوران باستان در دوران گم شدن تاریخ
(حسام الدین شفیعیان)

/فصل رفتن ها/

/فصل رفتن ها/

اسطوره ی تاریخ کهن

شوالیه ی درد های زمین

قصه ی ماقبل از عدم بر ختم

جایی در قصیده ی تبلور پنهان از زندگی

پازلی از چند اپیزودیه غمبار از فصل زمستان تا پائیز

تک نواز سمفونی مرگ قطعه ای از متینگ تنهایی

بار شکستن ماضی های بعید هر چه قبل بود حال بعید

تکرار فاعلاتن فاعلاتن های فالش

مغز تمامیه مداد هایت برایت غم مینوازد

نت هایت را کمی آرام بر ساز زمین قطعه کن

اینجا فصل رفتن هاست

حسام الدین شفیعیان

بار سنگین کلمات-بند قفس کلمات-شهر بر بلندای آهن

مسئله بار سنگین دارد

بر تفکر ما شعر بگفتن دارد

انگار آدمک هایی که دلبستن

شاید این قصه ژانویه ای از خود دارد

بار جسم خسته روح خسته

انگار شعر هم واژه کمی حرف دارد

-------------

قفس بند کلمه شعر میشود

قفس قفس بند بند شعر من حرف میشود

موج تکاندن زخود  صخره شکن شویم

یا شهر دیوارهایش بلندو  ما کوتاه شویم

------------

زندگی نیرزد به  این همه طمع

کفن یکی کفن فروش از کفن

ما یک کفن بریمو جسم را کفن

چه غوغایی دارد شهر برای آهن

مگر چند آجر مگر چند سیمان

بلوکه های ادمیان درون قفس

اینجا دیوارهای شهر بلند هست

و نغمه ها کوتاه به گوش میرسند

شهر هم در کفن آهن پیچیده شده هست

---------------

حسام الدین شفیعیان

گلفشانی

با همی شور گلفشانی گفتی

چه عالی تو نشانی گفتی

غزل سرایی گفتی

شکر زدیو قند چکانی گفتی

هم شورو نوای دل طوفانی زدی

هم اشک پیاله به دل بارانی زدی

تار غم بر شعر خود به قالی بافتی

طرح زدیو طرح چو گل ها زقالی بافتی

خط خط شعرت را موج فشانی گفتی

آخر خط نقطه سر خط بعد با نشانی گفتی

حسام الدین شفیعیان

شهر من

شهر من خواب زده در دل او ماه زده

شهر من تاریکو اما نورانیست یک جمله از این بیت چراغانیست

شهر من سوت کور نیست ولی جای او در دل مهتاب ولی

شهر من فریاد خاموش دارد دو سه بیت شعر فراموش دارد

شب من تارو غمین هست ولی صبحش چقدر غزل سرائیست ولی

بازی دل دلو دلبر دارد یک نفر حال پریدن دارد

نقطه ها هم سر بستن شعرم با هم سکوی شمردن ز بیت ها دارند

شاعر-حسام الدین شفیعیان