/ابوالقاسم لاهوتی/شعر/

نشستم دوش من با بلبل و پروانه در یکجا
سخن گفتیم از بی مهری جانانه در یکجا

من اندر گریه ، بلبل در فغان ، پروانه در سوزش
تماشا داشت حال ما سه تن دیوانه ، در یکجا

ز بیم غیر، پی میکنم از من مشو غمگین
اگر بینی مرا با دلبری بیگانه در یکجا

همه اسرار ما را پیش جانان برد لاهوتی
نمی مانم دگر با این دل دیوانه در یکجا

ابوالقاسم لاهوتی

شعر-ایرج میرزا

ﻫﺮ ﻭﻋﺪﻩ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺎﺩ ﻫﻮﺍ ﺑﻮﺩ
ﻫﺮ ﻧﮑﺘﻪ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻏﻠﻂ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﯾﺎ ﺑﻮﺩ

ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﮔﻠﻪ ﺑﻪ ﮔﺮﮔﺎﻥ ﺑﺴﭙﺮﺩﻧﺪ
ﺍﯾﻦ ﺷﯿﻮﻩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻋﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﺳﻢ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩ ؟

ﺭﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﭼﭙﺎﻭﻝ ﺳﺮ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ
ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻏﻔﻠﺖ ﻭ ﺑﯿﺤﺎﻟﯽ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ!

ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺷﮑﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺗﮑﺎﻧﺪﻧﺪ
ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯽ ﺑﺮﮒ ﻭ ﻧﻮﺍ ﺑﻮﺩ

ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﻨﯿﻨﯿﻢ ﻭ ﭼﻨﺎﻧﯿﻢ ﺩﺭﯾﻐﺎ ...
ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻫﻤﻪ ﻻﻻﯾﯽ ﺧﻮﺍﺑﺎﻧﺪﻥ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ!

ﺍﯾﮑﺎﺵ ﺩﺭ ﺩﯾﺰﯼ ﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ
ﯾﺎ ﮐﺎﺵ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮔﺮﺑﻪ ﮐﻤﯽ ﺷﺮﻡ ﻭ ﺣﯿﺎ ﺑود

از ایرج میرزا

/ابوالقاسم حالت /مسکین به خانه رفت شب ودید مسکنش/

مسکین به خانه رفت شب ودید مسکنش

تاریک و روشن است ز نورضعیف شمع

شد شاد و گشت گرم تماشا همین که دید

برگرد شمع دو سه پروانه اند جمع

از روی شوق زوجه ی خود را به پیش خواند

گفتا ببین چه منظره ی عاشقانه ای است

الحق که پرفشانی پروانه دیدنی است

زیرا از جان فشانی عاشق نشانه ای است

یک لحظه پیش چون نظر انداختم به شمع

این شعر آبدار به یاد من اوفتاد

اول بنا نبود که سوزند عاشقان

آتش به جان شمع فتد کاین بنا نهاد

یک شهر هست که آن چه به مغز آورم فشار

گوینده اش درست نیاید به خاطرم

پروانه نیستم که بسوزم ز شعله ای

شمعم تمام  سوزم و دم بر نیاورم

صائب ز بهر زاری و سوز وگداز شمع

یک شعر ساخته است که شیرین چو شکر است

در وصل و هجر سوختگان گریه می کنند

از بهر شمع خلوت و محفل برابر است

این شعر را که حافظ شیراز گفته است

بشنو ز من که سخت به مضمون آن خوشم:

در عاشقی گریز نباشد ز سوز وساز

استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم

    ابوالقاسم حالت


/شعر وصف بهار / بیدل دهلوی/

منتظران بهار فصل شکفتن رسید
مژده به ‌گلها برید یار به‌ گلشن رسید

لمعهٔ مهر ازل بر در و دیوار تافت
جام تجلی به دست نور ز ایمن رسید

نامه و پیغام را رسم تکلف نماند
فکر عبارت کراست معنی روشن رسید

عشق ز راه خیال‌ گرد الم پاک رفت
خار و خس وهم غیر رفت و به‌ گلخن رسید

صبر من نارسا باج ز کوشش ‌گرفت
دست به دل داشتم مژدهٔ دامن رسید

عیش و غم روزگار مرکز خود واشناخت
نغمه به احباب ساخت نوحه به دشمن رسید

مطلع همت بلند مزرع اقبال سبز
ریشه به نخل آب داد دانه به خرمن رسید

زین چمنستان کنون بستن مژگان خطاست
آینه صیقل زنید دیده به دیدن رسید

بردم از این نوبهار نشئهٔ عمر دوبار
دیده‌ام از دیده رست دل به دل من رسید

سرو خرامان ناز حشر چه نیرنگ داشت
هر چه ز من رفته بود با به مسکن رسید

بیدل از اسرار عشق هیچکس آگاه نیست
گاه گذشتن گذشت وقت رسیدن رسید

احمد شاملو/شعر/

به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پکبازی معصومانه گرگ و میش
شب‌کور گرسنه چشم حریص
بال می زد.به پرواز شک کرده بودم من.
***
سحرگاهان
سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که می شکفت گفتم:

«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوائی بر آورد
خسته گی باز زادن را
به خوابی سنگین فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛
و شک
بر شانه های خمیده ام
جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی نبود.

 

"احمد شاملو"

از دفتر: شکوفتن در مه

احمد شاملو :

زمین به هیات ِ دستان ِ انسان در آمد

هنگامی که هر برهوت

بُستانی شد و باغی .

و هرزابه ها

هر یک

راهی ِ برکه یی شد

چرا که آدمی

طرح ِ انگشتانش را

با طبیعت در میان نهاده بود .

 

از کدامین فرقه اید ؟

بگویید ،

شما که فریاد بر می دارید ! ــ

 

به جز آنکه سرکوفته گان ِ بسته دست را ، به وقاحت

در سایه ی ظفرمندان

رجزی بخوانید ،

یا که در معرکه ی جدال

از بام ِ بلند ِ خانه ی خویش

سنگ پاره یی بپرانید

تا بر سر ِ کدامین کس فرود آید .

 

که اگر چه میدان دار ِ هر میدان اید ،

نه کسی را به صداقت یارید

نه کسی را به صراحت دشمن می دارید .

 

از کدامین فرقه اید ؟

بگویید ،

شما که پرستار ِ انسان باز می نمایید ! ــ

 

کدامین داغ

بر چهره ی خاک

از دست کار ِ شماست ؟

یا کدامین حجره ی این مدرسه ؟

 

از : احمد شاملو

/فصل رفتن ها/ اسطوره ی تاریخ کهن شوالیه ی