1 و بعد از آن عیسی در جلیل میگشت زیرا نمیخواست در یهودیّه راه رود چونکه یهودیان قصد قتل او میداشتند.
2 و عید یهود که عید خیمهها باشد نزدیک بود.
3 پس برادرانش بدو گفتند، از اینجا روانه شده، به یهودیّه برو تا شاگردانت نیز آن اعمالی را که تو میکنی ببینند،
4 زیرا هر که میخواهد آشکار شود، در پنهانی کار نمیکند. پس اگر این کارها را میکنی، خود را به جهان بنما.
5 زیرا که برادرانش نیز به او ایمان نیاورده بودند.
6 آنگاه عیسی بدیشان گفت، وقتمن هنوز نرسیده، امّا وقت شما همیشه حاضر است.
7 جهان نمیتواند شما را دشمن دارد و لیکن مرا دشمن میدارد زیرا که من بر آن شهادت میدهم که اعمالش بد است.
8 شما برای این عید بروید. من حال به این عید نمیآیم زیرا که وقت من هنوز تمام نشده است.
9 چون این را بدیشان گفت، در جلیل توقّف نمود.
10 لیکن چون برادرانش برای عید رفته بودند، او نیز آمد، نه آشکار بلکه در خفا.
11 امّا یهودیان در عید او را جستجو نموده، میگفتند که او کجا است.
12 و در میان مردم دربارهٔ او همهمه بسیار بود. بعضی میگفتند که مردی نیکو است و دیگران میگفتند نی بلکه گمراه کننده قوم است.
13 و لیکن بهسبب ترس از یهود، هیچکس دربارهٔ او ظاهراً حرف نمیزد.
14 و چون نصف عید گذشته بود، عیسی به هیکل آمده، تعلیم میداد.
15 و یهودیان تعجّب نموده، گفتند، این شخص هرگز تعلیم نیافته، چگونه کتب را میداند؟
16 عیسی در جواب ایشان گفت، تعلیم من از من نیست، بلکه از فرستنده من.
17 اگر کسی بخواهد ارادهٔ او را به عمل آرد، دربارهٔ تعلیم خواهد دانست که از خدا است یا آنکه من از خود سخن میرانم.
18 هر که از خود سخن گوید، جلال خود را طالب بُوَد و امّا هر که طالب جلال فرستنده خود باشد، او صادق است و در او ناراستی نیست.
19 آیا موسی تورات را به شما نداده است؟ و حال آنکه کسی از شمانیست که به تورات عمل کند. از برای چه میخواهید مرا به قتل رسانید؟
20 آنگاه همه در جواب گفتند، تو دیو داری! کِه اراده دارد تو را بکشد؟
21 عیسی در جواب ایشان گفت، یک عمل نمودم و همهٔٔ شما از آن متعجّب شدید.
22 موسی ختنه را به شما داد نه آنکه از موسی باشد بلکه از اجداد و در روز سَبَّت مردم را ختنه میکنید.
23 پس اگر کسی در روز سَبَّت مختون شود تا شریعت موسی شکسته نشود، چرا بر من خشم میآورید از آن سبب که در روز سَبَّت شخصی را شفای کامل دادم؟
24 بحسب ظاهر داوری مکنید بلکه به راستی داوری نمایید.
25 پس بعضی از اهل اورشلیم گفتند، آیا این آن نیست که قصد قتل او دارند؟
26 و اینک، آشکارا حرف میزند و بدو هیچ نمیگویند. آیا رؤسا یقیناً میدانند که او در حقیقت مسیح است؟
27 لیکن این شخص را میدانیم از کجا است، امّا مسیح چون آید هیچکس نمیشناسد که از کجا است.
28 و عیسی چون در هیکل تعلیم میداد، ندا کرده، گفت، مرا میشناسید و نیز میدانید از کجا هستم و از خود نیامدهام بلکه فرستنده من حقّ است که شما او را نمیشناسید.
29 امّا من او را میشناسم زیرا که از او هستم و او مرا فرستاده است.
30 آنگاه خواستند او را گرفتار کنند ولیکن کسی بر او دست نینداخت زیرا که ساعت او هنوز نرسیده بود.
31 آنگاه بسیاری از آن گروه بدو ایمان آوردند و گفتند، آیا چون مسیح آید، معجزات بیشتر از اینها که این شخص مینماید، خواهد نمود؟
32 چون فریسیان شنیدند که خلق دربارهٔ او این همهمه میکنند، فریسیان و رؤسای کَهَنَه خادمان فرستادند تا او را بگیرند.
33 آنگاه عیسی گفت، اندک زمانی دیگر با شما هستم، بعد نزد فرستنده خود میروم.
34 و مرا طلب خواهید کرد و نخواهید یافت و آنجایی که من هستم شما نمیتوانید آمد.
35 پس یهودیان با یکدیگر گفتند، او کجا میخواهد برود که ما او را نمییابیم؟ آیا اراده دارد به سوی پراکندگان یونانیان رود و یونانیان را تعلیم دهد؟
36 این چه کلامی است که گفت مرا طلب خواهید کرد و نخواهید یافت و جایی که من هستم شما نمیتوانید آمد؟
37 و در روز آخر که روز بزرگ عید بود، عیسی ایستاده، ندا کرد و گفت، هر که تشنه باشد نزد من آید و بنوشد.
38 کسی که به من ایمان آورد، چنانکه کتاب میگوید، از بطن او نهرهای آب زنده جاری خواهد شد.
39 امّا این را گفت دربارهٔ روح که هر که به او ایمان آرد او را خواهد یافت زیرا که روحالقدس هنوز عطا نشده بود، چونکه عیسی تا به حال جلال نیافته بود.
40 آنگاه بسیاری از آن گروه، چون این کلام را شنیدند، گفتند، در حقیقت این شخص همان نبی است.
41 و بعضی گفتند، او مسیح است. و بعضی گفتند، مگر مسیح از جلیل خواهد آمد؟
42 آیا کتاب نگفته است که از نسل داود و از بیتلحم، دهی که داود در آن بود، مسیح ظاهرخواهد شد؟
43 پس دربارهٔ او در میان مردم اختلاف افتاد.
44 و بعضی از ایشان خواستند او را بگیرند و لکن هیچکس بر او دست نینداخت.
45 پس خادمان نزد رؤسای کَهَنَه و فریسیان آمدند. آنها بدیشان گفتند، برای چه او را نیاوردید؟
46 خادمان در جواب گفتند، هرگز کسی مثل این شخص سخن نگفته است!
47 آنگاه فریسیان در جواب ایشان گفتند، آیا شما نیز گمراه شدهاید؟
48 مگر کسی از سرداران یا از فریسیان به او ایمان آورده است؟
49 ولیکن این گروه که شریعت را نمیدانند، ملعون میباشند.
50 نیقودیموس، آنکه در شب نزد او آمده و یکی از ایشان بود، بدیشان گفت،
51 آیا شریعت ما بر کسی فتوی میدهد، جز آنکه اوّل سخن او را بشنوند و کار او را دریافت کنند؟
52 ایشان در جواب وی گفتند، مگر تو نیز جلیلی هستی؟ تفحّص کن و ببین زیرا که هیچ نبی از جلیل برنخاسته است.
53 پس هر یک به خانهٔ خود رفتند.
1 امّا عیسی به کوه زیتون رفت.
2 و بامدادانباز به هیکل آمد و چون جمیع قوم نزد او آمدند نشسته، ایشان را تعلیم میداد.
3 که ناگاه کاتبان و فریسیان زنی را که در زنا گرفته شده بود، پیش او آوردند و او را در میان برپا داشته،
4 بدو گفتند، ای استاد، این زن در عین عمل زنا گرفته شد؛
5 و موسی در تورات به ما حکم کرده است که چنین زنان سنگسار شوند. امّا تو چه میگویی؟
6 و این را از روی امتحان بدو گفتند تاادّعایی بر او پیدا کنند. امّا عیسی سر به زیر افکنده، به انگشت خود بر روی زمین مینوشت.
7 و چون در سؤال کردن الحاح مینمودند، راست شده، بدیشان گفت، هر که از شما گناه ندارد اوّل بر او سنگ اندازد.
8 و باز سر به زیر افکنده، بر زمین مینوشت.
9 پس چون شنیدند، از ضمیر خود ملزم شده، از مشایخ شروع کرده تا به آخر، یک یک بیرون رفتند و عیسی تنها باقی ماند با آن زن که در میان ایستاده بود.
10 پس عیسی چون راست شد و غیر از زن کسی را ندید، بدو گفت، ای زن آن مدّعیان تو کجا شدند؟ آیا هیچکس بر تو فتوا نداد؟
11 گفت، هیچکس ای آقا. عیسی گفت، من هم بر تو فتوا نمیدهم. برو دیگر گناه مکن.
12 پس عیسی باز بدیشان خطاب کرده، گفت، من نورِ عالم هستم. کسی که مرا متابعت کند، در ظلمت سالک نشود بلکه نور حیات را یابد.
13 آنگاه فریسیان بدو گفتند، تو بر خود شهادت میدهی، پس شهادت تو راست نیست.
14 عیسی در جواب ایشان گفت، هرچند من بر خود شهادت میدهم، شهادت من راست است زیرا که میدانم از کجا آمدهام و به کجا خواهم رفت، لیکن شما نمیدانید از کجا آمدهام و به کجا میروم.
15 شما بحسب جسم حکم میکنید امّا من بر هیچکس حکم نمیکنم.
16 و اگر من حکم دهم، حکم من راست است، از آنرو که تنها نیستم بلکه من و پدری که مرا فرستاد.
17 و نیز در شریعت شما مکتوب است که شهادت دو کسحقّ است.
18 من بر خود شهادت میدهم و پدری که مرا فرستاد نیز برای من شهادت میدهد.
19 بدو گفتند، پدر تو کجا است؟ عیسی جواب داد که نه مرا میشناسید و نه پدر مرا. هرگاه مرا میشناختید پدر مرا نیز میشناختید.
20 و این کلام را عیسی در بیتالمال گفت، وقتی که در هیکل تعلیم میداد؛ و هیچکس او را نگرفت بجهت آنکه ساعت او هنوز نرسیده بود.
21 باز عیسی بدیشان گفت، من میروم و مرا طلب خواهید کرد و در گناهان خود خواهید مرد و جایی که من میروم شما نمیتوانید آمد.
22 یهودیان گفتند، آیا ارادهٔ قتل خود دارد که میگوید به جایی خواهم رفت که شما نمیتوانید آمد؟
23 ایشان را گفت، شما از پایین میباشید امّا من از بالا. شما از این جهان هستید، لیکن من از این جهان نیستم.
24 از این جهت به شما گفتم که در گناهان خود خواهید مرد، زیرا اگر باور نکنید که من هستم، در گناهان خود خواهید مرد.
25 بدو گفتند، تو کیستی؟ عیسی بدیشان گفت، همانم که از اوّل نیز به شما گفتم.
26 من چیزهای بسیار دارم که دربارهٔ شما بگویم و حکم کنم؛ لکن آنکه مرا فرستاد حقّ است و من آنچه از او شنیدهام، به جهان میگویم.
27 ایشان نفهمیدند که بدیشان دربارهٔ پدر سخن میگوید.
28 عیسی بدیشان گفت، وقتی که پسر انسان را بلند کردید، آن وقت خواهید دانست که من هستم و از خود کاری نمیکنم بلکه به آنچه پدرم مرا تعلیم داد، تکلّم میکنم.
29 و او که مرا فرستاد، با من است وپدر مرا تنها نگذارده است زیرا که من همیشه کارهای پسندیده او را بجا میآورم.
30 چون این را گفت، بسیاری بدو ایمان آوردند.
31 پس عیسی به یهودیانی که بدو ایمان آوردند، گفت، اگر شما در کلام من بمانید، فیالحقیقۀ شاگرد من خواهید شد،
32 و حقّ را خواهید شناخت و حقّ شما را آزاد خواهد کرد.
33 بدو جواب دادند که اولاد ابراهیم میباشیم و هرگز هیچکس را غلام نبودهایم. پس چگونه تو میگویی که آزاد خواهید شد؟
34 عیسی در جواب ایشان گفت، آمین آمین به شما میگویم هر که گناه میکند، غلام گناه است.
35 و غلام همیشه در خانه نمیماند، امّا پسر همیشه میماند.
36 پس اگر پسرْ شما را آزاد کند، در حقیقت آزاد خواهید بود.
37 میدانم که اولاد ابراهیم هستید، لیکن میخواهید مرا بکشید زیرا کلام من در شما جای ندارد.
38 من آنچه نزد پدر خود دیدهام میگویم و شما آنچه نزد پدر خود دیدهاید میکنید.
39 در جواب او گفتند که پدر ما ابراهیم است. عیسی بدیشان گفت، اگر اولاد ابراهیم میبودید، اعمال ابراهیم را بجا میآوردید.
40 ولیکن الآن میخواهید مرا بکشید و من شخصی هستم که با شما به راستی که از خدا شنیدهام تکلّم میکنم. ابراهیم چنین نکرد.
41 شما اعمال پدر خود را بجا میآورید. بدو گفتند که ما از زنا زاییده نشدهایم. یک پدر داریم که خدا باشد.
42 عیسی به ایشان گفت، اگر خدا پدر شما میبود، مرا دوست میداشتید، زیرا که من از جانب خدا صادر شده و آمدهام، زیرا که من از پیش خود نیامدهام بلکه او مرا فرستاده است.
43 برای چه سخن مرا نمیفهمید؟ از آنجهت که کلام مرا نمیتوانید بشنوید.
44 شما از پدر خود ابلیس میباشید و خواهشهای پدر خود را میخواهید به عمل آرید. او از اوّل قاتل بود و در راستی ثابت نمیباشد، از آنجهت که در او راستی نیست. هرگاه به دروغ سخن میگوید، از ذات خود میگوید زیرا دروغگو و پدر دروغگویان است.
45 و امّا من از این سبب که راست میگویم، مرا باور نمیکنید.
46 کیست از شما که مرا به گناه ملزم سازد؟ پس اگر راست میگویم، چرا مرا باور نمیکنید؟
47 کسی که از خدا است، کلام خدا را میشنود و از این سبب شما نمیشنوید که از خدا نیستید.
48 پس یهودیان در جواب او گفتند، آیا ما خوب نگفتیم که تو سامری هستی و دیو داری؟
49 عیسی جواب داد که من دیو ندارم، لکن پدر خود را حرمت میدارم و شما مرا بیحرمت میسازید.
50 من جلال خود را طالب نیستم، کسی هست که میطلبد و داوری میکند.
51 آمین آمین به شما میگویم، اگر کسی کلام مرا حفظ کند، موت را تا به ابد نخواهد دید.
52 پس یهودیان بدو گفتند، الآن دانستیم که دیو داری! ابراهیم و انبیا مردند و تو میگویی اگر کسی کلام مرا حفظ کند، موت را تا به ابد نخواهد چشید؟
53 آیا تو از پدر ما ابراهیم که مُرد و انبیایی کهمُردند بزرگتر هستی؟ خود را کِه میدانی؟
54 عیسی جواب داد، اگر خود را جلال دهم، جلال من چیزی نباشد. پدر من آن است که مرا جلال میبخشد، آنکه شما میگویید خدای ما است.
55 و او را نمیشناسید، امّا من او را میشناسم و اگر گویم او را نمیشناسم مثل شما دروغگو میباشم. لیکن او را میشناسم و قول او را نگاه میدارم.
56 پدر شما ابراهیم شادی کرد بر اینکه روز مرا ببیند و دید و شادمان گردید.
57 یهودیان بدو گفتند، هنوز پنجاه سال نداری و ابراهیم را دیدهای؟
58 عیسی بدیشان گفت، آمین آمین به شما میگویم که پیش از آنکه ابراهیم پیدا شود من هستم.
59 آنگاه سنگها برداشتند تا او را سنگسار کنند. امّا عیسی خود را مخفی ساخت و از میان گذشته، از هیکل بیرون شد و همچنین برفت.
1 پس پیلاطُس عیسی را گرفته، تازیانه زد.
2 و لشکریان تاجی از خار بافته بر سرش گذاردند و جامه ارغوانی بدو پوشانیدند
3 و میگفتند، سلام ای پادشاه یهود! و طپانچه بدو میزدند.
4 باز پیلاطُس بیرون آمده، به ایشان گفت، اینک، او را نزد شما بیرون آوردم تا بدانید که در او هیچ عیبی نیافتم.
5 آنگاه عیسی با تاجی از خار و لباس ارغوانی بیرون آمد. پیلاطُس بدیشان گفت، اینک، آن انسان.
6 و چون رؤسای کَهَنَه و خدّام او را دیدند، فریاد برآورده، گفتند، صلیبش کن! صلیبش کن! پیلاطس بدیشان گفت، شما او را گرفته، مصلوبش سازید زیرا که من در او عیبی نیافتم.
7 یهودیان بدو جواب دادند که ما شریعتی داریم و موافق شریعت ما واجب است که بمیرد زیرا خود را پسر خدا ساخته است.
8 پس چون پیلاطُس این را شنید، خوف بر او زیاده مستولی گشت.
9 باز داخل دیوانخانه شده، به عیسی گفت، تو از کجایی؟ امّا عیسی بدو هیچ جواب نداد.
10 پیلاطُس بدو گفت، آیا به من سخن نمیگویی؟ نمیدانی که قدرت دارم تو را صلیب کنم و قدرت دارم آزادت نمایم؟
11 عیسی جواب داد، هیچ قدرت بر من نمیداشتی اگر از بالا به تو داده نمیشد. و از این جهت آن کس که مرا به تو تسلیم کرد، گناه بزرگتر دارد.
12 و از آن وقت پیلاطُس خواست او را آزاد نماید، لیکن یهودیان فریاد برآورده، میگفتند که اگر این شخص را رها کنی، دوست قیصر نیستی. هر که خود را پادشاه سازد، برخلاف قیصر سخن گوید.
13 پس چون پیلاطُس این را شنید، عیسی را بیرون آورده، بر مسند حکومت، در موضعی که به بلاط و به عبرانی جبّاتا گفته میشد، نشست.
14 و وقت تهیّه فِصَح و قریب به ساعت ششم بود. پس به یهودیان گفت، اینک، پادشاه شما.
15 ایشان فریاد زدند، او را بردار، بردار! صلیبش کن! پیلاطس به ایشان گفت، آیا پادشاه شما را مصلوب کنم؟ رؤسای کَهَنَه جواب دادند که غیر از قیصر پادشاهی نداریم!
16 آنگاه او را بدیشان تسلیم کرد تا مصلوب شود. پس عیسی را گرفته بردند
17 و صلیب خود را برداشته، بیرون رفت به موضعی که به جُمجُمه مسمّیٰ بود و به عبرانی آن را جُلجُتا میگفتند.
18 او را در آنجا صلیب نمودند و دو نفر دیگر را از این طرف و آن طرف و عیسی را در میان.
19 و پیلاطس تقصیرنامهای نوشته، بر صلیب گذارد؛ و نوشته این بود، عیسی ناصری پادشاه یهود.
20 و این تقصیر نامه را بسیاری از یهود خواندند، زیرا آن مکانی که عیسی را صلیب کردند، نزدیک شهر بود و آن را به زبان عبرانی و یونانی و لاتینی نوشته بودند.
21 پس رؤسای کَهَنَهٔ یهود به پیلاطس گفتند، منویس پادشاه یهود، بلکه که او گفت منم پادشاه یهود.
22 پیلاطس جواب داد، آنچه نوشتم، نوشتم.
23 پس لشکریان چون عیسی را صلیب کردند،جامههای او را برداشته، چهار قسمت کردند، هر سپاهی را یک قسمت؛ و پیراهن را نیز، امّا پیراهن درز نداشت، بلکه تماماً از بالا بافته شده بود.
24 پس به یکدیگر گفتند، این را پاره نکنیم، بلکه قرعه بر آن بیندازیم تا از آنِ کِه شود. تا تمام گردد کتاب که میگوید، در میان خود جامههای مرا تقسیم کردند و بر لباس من قرعه افکندند. پس لشکریان چنین کردند.
25 و پای صلیب عیسی، مادر او و خواهر مادرش، مریم زن کَلوُپا و مریم مَجْدَلِیّه ایستاده بودند.
26 چون عیسی مادر خود را با آن شاگردی که دوست میداشت ایستاده دید، به مادر خود گفت، ای زن، اینک، پسر تو.
27 و به آن شاگرد گفت، اینک، مادر تو. و در همان ساعت آن شاگرد او را به خانهٔ خود برد.
28 و بعد چون عیسی دید که همهچیز به انجام رسیده است تا کتاب تمام شود، گفت، تشنهام.
29 و در آنجا ظرفی پُر از سرکه گذارده بود. پس اسفنجی را از سرکه پُر ساخته، و بر زوفا گذارده، نزدیک دهان او بردند.
30 چون عیسی سرکه را گرفت، گفت، تمام شد. و سر خود را پایین آورده، جان بداد.
31 پس یهودیان تا بدنها در روز سَبَّت بر صلیب نماند، چونکه روز تهیّه بود و آن سَبَّت، روز بزرگ بود، از پیلاطس درخواست کردند کهساق پایهای ایشان را بشکنند و پایین بیاورند.
32 آنگاه لشکریان آمدند و ساقهای آن اوّل و دیگری را که با او صلیب شده بودند، شکستند.
33 امّا چون نزد عیسی آمدند و دیدند که پیش از آن مرده است، ساقهای او را نشکستند.
34 لکن یکی از لشکریان به پهلوی او نیزهای زد که در آن ساعت خون و آب بیرون آمد.
35 و آن کسی که دید شهادت داد و شهادت او راست است و او میداند که راست میگوید تا شما نیز ایمان آورید.
36 زیرا که این واقع شد تا کتاب تمام شود که میگوید، استخوانی از او شکسته نخواهد شد.
37 و باز کتاب دیگر میگوید، آن کسی را که نیزه زدند خواهند نگریست.
38 و بعد از این، یوسف که از اهل رامه و شاگرد عیسی بود، لیکن مخفی بهسبب ترس یهود، از پیلاطس خواهش کرد که جسد عیسی را بردارد. پیلاطس اِذن داد. پس آمده، بدن عیسی را برداشت.
39 و نیقودیموس نیز که اوّل در شب نزد عیسی آمده بود، مُرِّ مخلوط با عود قریب به صد رطل با خود آورد.
40 آنگاه بدن عیسی را برداشته، در کفن با حنوط به رسم تکفین یهود پیچیدند.
41 و در موضعی که مصلوب شد باغی بود و در باغ، قبر تازهای که هرگز هیچکس در آن دفن نشده بود.
42 پس بهسبب تهیّه یهود، عیسی را در آنجا گذاردند، چونکه آن قبر نزدیک بود.
1 و چون صبح شد، همهٔ رؤسای کهنه و مشایخ قوم بر عیسی شورا کردند که او را هلاک سازند.
2 پس او را بند نهاده، بردند و به پنطیوس پیلاطس والی تسلیم نمودند.
3 در آن هنگام، چون یهودا تسلیم کننده اودید که بر او فتوا دادند، پشیمان شده، سی پارهٔ نقره را به رؤسای کهنه و مشایخ ردّ کرده،
4 گفت، گناه کردم که خون بیگناهی را تسلیم نمودم. گفتند، ما را چه، خود دانی!
5 پس آن نقره را در هیکل انداخته، روانه شد و رفته خود را خفه نمود.
6 امّا روسای کهنه نقره را برداشته، گفتند، انداختن این در بیتالمال جایز نیست زیرا خونبها است.
7 پس شورا نموده، به آن مبلغ، مزرعه کوزهگر را بجهت مقبره غُرباء خریدند.
8 از آن جهت، آن مزرعه تا امروز بحَقْلُالدَّم مشهور است.
9 آنگاه سخنی که به زبان ارمیای نبی گفته شده بود تمام گشت که سی پاره نقره را برداشتند، بهای آن قیمت کرده شدهای که بعضی از بنیاسرائیل بر او قیمت گذاردند.
10 و آنها را بجهت مزرعه کوزهگر دادند، چنانکه خداوند به من گفت.
11 امّا عیسی در حضور والی ایستاده بود. پس والی از او پرسیده، گفت، آیا تو پادشاه یهود هستی؟ عیسی بدو گفت، تو میگویی!
12 و چون رؤسای کهنه و مشایخ از او شکایت میکردند، هیچ جواب نمیداد.
13 پس پیلاطس وی را گفت، نمیشنوی چقدر بر تو شهادت میدهند؟
14 امّا در جواب وی، یک سخن هم نگفت، بقسمی که والی بسیار متعجّب شد.
15 و در هر عیدی، رسم والی این بود که یک زندانی، هر که را میخواستند، برای جماعت آزاد میکرد.
16 و در آن وقت، زندانی مشهور، بَراَبَّا نام داشت.
17 پس چون مردم جمع شدند، پیلاطُس ایشان را گفت، که را میخواهید برای شما آزاد کنم؟ براَبّا یا عیسی مشهور به مسیح را؟
18 زیرا که دانست او را از حسد تسلیم کرده بودند.
19 چون بر مسند نشسته بود، زنش نزد او فرستاده، گفت، با این مرد عادل تو را کاری نباشد، زیرا که امروز در خواب دربارهٔٔ او زحمت بسیار بردم.
20 امّا رؤسای کهنه و مشایخ، قوم را بر این ترغیب نمودند که بَراَبَّا را بخواهند و عیسی را هلاک سازند.
21 پس والی بدیشان متوجّه شده، گفت، کدام یک از این دو نفر را میخواهید بجهت شما رها کنم؟ گفتند، برابّا را.
22 پیلاطُس بدیشان گفت، پس با عیسی مشهور به مسیح چه کنم؟ جمیعاً گفتند، مصلوب شود!
23 والی گفت، چرا؟ چه بدی کرده است؟ ایشان بیشتر فریاد زده، گفتند، مصلوب شود!
24 چون پیلاطُس دید که ثمری ندارد بلکه آشوب زیاده میگردد، آب طلبیده، پیش مردم دست خود را شسته گفت، من برّی هستم از خون این شخص عادل. شما ببینید.
25 تمام قوم در جواب گفتند، خون او بر ما و فرزندان ما باد!
26 آنگاه بَرْاَبَّا را برای ایشان آزاد کرد و عیسی راتازیانه زده، سپرد تا او را مصلوب کنند.
27 آنگاه سپاهیان والی، عیسی را به دیوانخانه برده، تمامی فوج را گرد وی فراهم آوردند.
28 و او را عریان ساخته، لباس قرمزی بدو پوشانیدند،
29 و تاجی از خار بافته، بر سرش گذاردند و نی بدست راست او دادند و پیش وی زانو زده، استهزاکنان او را میگفتند، سلام ای پادشاه یهود!
30 و آب دهان بر وی افکنده، نی را گرفته بر سرش میزدند.
31 و بعد از آنکه او را استهزا کرده بودند، آن لباس را از وی کنده، جامه خودش را پوشانیدند و او را بجهت مصلوب نمودن بیرون بردند.
32 و چون بیرون میرفتند، شخصی قیروانی شمعون نام را یافته، او را بجهت بردن صلیب مجبور کردند.
33 و چون به موضعی که به جُلْجُتا، یعنی کاسهٔ سر مسمّیٰ بود رسیدند،
34 سرکه ممزوج به مّر بجهت نوشیدن بدو دادند. امّا چون چشید، نخواست که بنوشد.
35 پس او را مصلوب نموده، رخت او را تقسیم نمودند و بر آنها قرعه انداختند تا آنچه بهزبان نبی گفته شده بود تمام شود که رخت مرا در میان خود تقسیم کردند و بر لباس من قرعه انداختند.
36 و در آنجا به نگاهبانی او نشستند.
37 و تقصیر نامه او را نوشته، بالای سرش آویختند که این است عیسی، پادشاه یهود!
38 آنگاه دو دزد یکی بر دست راست و دیگری بر چپش با وی مصلوب شدند.
39 و راهگذران سرهای خود را جنبانیده، کفر گویان
40 میگفتند، ای کسی که هیکل را خراب میکنی و در سه روز آن را میسازی، خود را نجات ده. اگر پسر خدا هستی، از صلیب فرود بیا!
41 همچنین نیز رؤسای کهنه با کاتبان و مشایخ استهزاکنان میگفتند،
42 دیگران را نجات داد، امّا نمیتواند خود را برهاند. اگر پادشاه اسرائیل است، اکنون از صلیب فرود آید تا بدو ایمان آوریم!
43 بر خدا توکّل نمود، اکنون او را نجات دهد، اگر بدو رغبت دارد زیرا گفت، پسر خدا هستم!
44 و همچنین آن دو دزد نیز که با وی مصلوب بودند، او را دشنام میدادند.
45 و از ساعت ششم تا ساعت نهم، تاریکی تمام زمین را فرو گرفت.
46 و نزدیک به ساعت نهم، عیسی به آواز بلند صدا زده گفت، ایلی ایلی لَما سَبَقْتِنی. یعنی الٰهی الٰهی مرا چرا ترک کردی.
47 امّا بعضی از حاضرین چون این را شنیدند، گفتند که او الیاس را میخواند.
48 در ساعت یکیاز آن میان دویده، اسفنجی را گرفت و آن را پُر از سرکه کرده، بر سر نی گذارد و نزد او داشت تا بنوشد.
49 و دیگران گفتند، بگذار تا ببینیم که آیا الیاس میآید او را برهاند.
50 عیسی باز به آواز بلند صیحه زده، روح را تسلیم نمود.
51 که ناگاه پرده هیکل از سر تا پا دو پاره شد و زمین متزلزل و سنگها شکافته گردید،
52 و قبرها گشاده شد و بسیاری از بدنهای مقدّسین که آرامیده بودند برخاستند،
53 و بعد از برخاستن وی، از قبور برآمده، به شهر مقدّس رفتند و بر بسیاری ظاهر شدند.
54 امّا یوزباشی و رفقایش که عیسی را نگاهبانی میکردند، چون زلزله و این وقایع را دیدند، بینهایت ترسان شده، گفتند، فیالواقع این شخص پسر خدا بود.
55 و در آنجا زنان بسیاری که از جلیل در عقب عیسی آمده بودند تا او را خدمت کنند، از دور نظاره میکردند،
56 که از آن جمله، مریم مَجْدَلیّه بود و مریم مادر یعقوب و یوشاء و مادر پسران زِبِدی.
57 امّا چون وقت عصر رسید، شخصی دولتمند از اهل رامه، یوسف نام که او نیز از شاگردان عیسی بود آمد،
58 و نزد پیلاطس رفته، جسد عیسی را خواست. آنگاه پیلاطس فرمان داد که داده شود.
59 پس یوسف جسد را برداشته، آن را در کتانِ پاک پیچیده،
60 او را در قبری نو کهبرای خود از سنگ تراشیده بود، گذارد و سنگی بزرگ بر سر آن غلطانیده، برفت.
61 و مریم مَجْدِلیّه و مریم دیگر در آنجا، در مقابل قبر نشسته بودند.
62 و در فردای آن روز که بعد از روز تهیّه بود، رؤسای کهنه و فریسیان نزد پیلاطس جمع شده،
63 گفتند، ای آقا ما را یاد است که آن گمراهکننده وقتی که زنده بود گفت، بعد از سه روز برمیخیزم.
64 پس بفرما قبر را تا سه روز نگاهبانی کنند مبادا شاگردانش در شب آمده، او را بدزدند و به مردم گویند که از مردگان برخاسته است و گمراهی آخر، از اوّل بدتر شود.
65 پیلاطس بدیشان فرمود، شما کشیکچیان دارید. بروید چنانکه دانید، محافظت کنید.
66 پس رفتند و سنگ را مختوم ساخته، قبر را با کشیکچیان محافظت نمودند.
1 پس تمام جماعت ایشان برخاسته، او را نزد پیلاطُس بردند.
2 و شکایت بر او آغاز نموده، گفتند، این شخص را یافتهایم که قوم را گمراه میکند و از جزیه دادن به قیصر منع مینماید و میگوید که خود مسیح و پادشاه است.
3 پس پیلاطُس از او پرسیده، گفت، آیا تو پادشاه یهود هستی؟ او در جواب وی گفت، تو میگویی.
4 آنگاه پیلاطُس به رؤسای کهنه و جمیع قوم گفت که، در این شخص هیچ عیبی نمییابم.
5 ایشان شدّت نموده، گفتند که قوم را میشوراند و در تمام یهودیه از جلیل گرفته تا به اینجا تعلیم میدهد.
6 چون پیلاطُس نام جلیل را شنید، پرسید که آیا این مرد جلیلی است؟
7 و چون مطلّع شد که از ولایت هیرودیس است او را نزد وی فرستاد، چونکه هیرودیس در آن ایّام در اورشلیم بود.
8 امّا هیرودیس چون عیسی را دید، بغایت شاد گردید زیرا که مدّت مدیدی بود میخواست او را ببیند چونکه شهرت او را بسیار شنیده بود و مترصّد میبود که معجزهای از او بیند.
9 پس چیزهای بسیار از وی پرسید لیکن او به وی هیچ جواب نداد.
10 و رؤسای کهنه و کاتبان حاضر شده، به شدّت تمام بر وی شکایت مینمودند.
11 پس هیرودیس با لشکریان خود او را افتضاح نموده و استهزا کرده، لباس فاخر بر او پوشانید و نزد پیلاطُس او را باز فرستاد.
12 و در همان روز پیلاطُس و هیرودیس با یکدیگر مصالحه کردند، زیرا قبل از آن در میانشان عداوتی بود.
13 پس پیلاطُس روسای کهنه و سرادران و قوم را خوانده،
14 به ایشان گفت، این مرد را نزد من آوردید که قوم را میشوراند. الحال من او را در حضور شما امتحان کردم و از آنچه بر او ادّعا میکنید اثری نیافتم.
15 و نه هیرودیس هم زیرا که شما را نزد او فرستادم و اینک، هیچ عمل مستوجب قتل از او صادر نشده است.
16 پس او را تنبیه نموده، رها خواهم کرد.
17 زیرا او را لازم بود که هر عیدی کسی را برای ایشان آزاد کند.
18 آنگاه همه فریاد کرده، گفتند، او را هلاک کن و بَرْاَبّا را برای ما رها فرما.
19 و او شخصی بود که بهسبب شورش و قتلی که در شهر واقع شده بود، در زندان افکنده شده بود.
20 باز پیلاطُس ندا کرده، خواست که عیسی را رها کند.
21 لیکن ایشان فریاد زده گفتند، او را مصلوب کن، مصلوب کن.
22 بار سوم به ایشان گفت، چرا؟ چه بدی کرده است؟ من در او هیچ علّت قتل نیافتم. پس او را تأدیب کرده رها میکنم.
23 امّا ایشان به صداهای بلند مبالغه نموده، خواستند که مصلوب شود و آوازهای ایشان و رؤسای کهنه غالب آمد.
24 پس پیلاطُس فرمود که برحسب خواهش ایشان بشود.
25 و آن کس را که بهسبب شورش و قتل در زندان حبس بود که خواستند، رها کرد و عیسی را به خواهش ایشان سپرد.
26 و چون او را میبردند، شمعون قیروانی راکه از صحرا میآمد مجبور ساخته، صلیب را بر او گذاردند تا از عقب عیسی ببرد.
27 و گروهی بسیار از قوم و زنانی که سینه میزدند و برای او ماتم میگرفتند، در عقب او افتادند.
28 آنگاه عیسی به سوی آن زنان روی گردانیده، گفت، ای دختران اورشلیم برای من گریه مکنید، بلکه بجهت خود و اولاد خود ماتم کنید.
29 زیرا اینک، ایّامی میآید که در آنها خواهند گفت، خوشابحال نازادگان و رحمهایی که بار نیاوردند و پستانهایی که شیر ندادند.
30 و در آن هنگام به کوهها خواهند گفت که، بر ما بیفتید و به تلّها که ما را پنهان کنید.
31 زیرا اگر این کارها را به چوب تر کردند، به چوب خشک چه خواهد شد؟
32 و دو نفر دیگر را که خطاکار بودند نیز آوردند تا ایشان را با او بکشند.
33 و چون به موضعی که آن را کاسه سر میگویند رسیدند، او را در آنجا با آن دو خطاکار، یکی بر طرف راست و دیگری بر چپ او مصلوب کردند.
34 عیسی گفت، ای پدر اینها را بیامرز، زیرا که نمیدانند چه میکنند. پس جامههای او را تقسیم کردند و قرعه افکندند.
35 و گروهی به تماشا ایستاده بودند. و بزرگان نیز تمسخرکنان با ایشان میگفتند، دیگران را نجات داد. پس اگر او مسیح و برگزیده خدا میباشد خود را برهاند.
36 و سپاهیان نیز او را استهزا میکردند وآمده، او را سرکه میدادند،
37 و میگفتند، اگر تو پادشاه یهود هستی خود را نجات ده.
38 و بر سر او تقصیرنامهای نوشتند به خطّ یونانی و رومی و عبرانی که این است پادشاه یهود.
39 و یکی از آن دو خطاکارِ مصلوب بر وی کفر گفت که، اگر تو مسیح هستی خود را و ما را برهان.
40 امّا آن دیگری جواب داده، او را نهیب کرد و گفت، مگر تو از خدا نمیترسی؟ چونکه تو نیز زیر همین حکمی.
41 و امّا ما به انصاف، چونکه جزای اعمال خود را یافتهایم، لیکن این شخص هیچکار بیجا نکرده است.
42 پس به عیسی گفت، ای خداوند، مرا به یاد آور هنگامی که به ملکوت خود آیی.
43 عیسی به وی گفت، هرآینه به تو میگویم امروز با من در فردوس خواهی بود.
44 و تخمیناً از ساعت ششم تا ساعت نهم، ظلمت تمام روی زمین را فرو گرفت.
45 و خورشید تاریک گشت و پرده قدس از میان بشکافت.
46 و عیسی به آواز بلند صدا زده، گفت، ای پدر به دستهای تو روح خود را میسپارم. این را بگفت و جان را تسلیم نمود.
47 امّا یوزباشی چون این ماجرا را دید، خدا را تمجید کرده، گفت، در حقیقت، این مرد صالح بود.
48 و تمامی گروه که برای این تماشا جمع شده بودند چون این وقایع را دیدند، سینه زنان برگشتند.
49 وجمیع آشنایان او از دور ایستاده بودند، با زنانی که از جلیل او را متابعت کرده بودند تا این امور را ببینند.
50 و اینک، یوسف نامی از اهل شورا که مرد نیکو و صالح بود،
51 که در رأی و عمل ایشان مشارکت نداشت و از اهل رامه، بلدی از بلاد یهود بود و انتظار ملکوت خدا را میکشید،
52 نزدیک پیلاطُس آمده، جسد عیسی را طلب نمود.
53 پس آن را پایین آورده، در کتان پیچید و در قبری که از سنگ تراشیده بود و هیچکس ابداً در آن دفن نشده بود سپرد.
54 و آن روز تهیّه بود و سَبَّت نزدیک میشد.
55 و زنانی که در عقب او از جلیل آمده بودند، از پی او رفتند و قبر و چگونگی گذاشته شدنِ بدن او را دیدند.
56 پس برگشته، حنوط و عطریّات مهیّا ساختند و روز سَبَّت را به حسب حکم آرام گرفتند.