/روزهای تاریک ،شب های روشن/

/روزهای تاریک ،شب های روشن/

اینجا شبهایش بوی دلتنگی دارد

کلاغ قصه باز هم قصه ناگفته از زندگی دارد

برایم ساز میزنیو من با ساز زندگی شهر را تار میزنم

بلند زیر آواز میزنم غم را بیدار میکنم

کمی با او حرف میزنم

دفترم را که میخوانی

بدان برای اشکهایت کمی واژه کم داشتم بجایش نشدم شاید مرحمت اما برایت قصه از فردا بدون 

کمی بودن از فالش میزنم

حسام الدین شفیعیان

/ابرهای سفیدو سیاه/

/ابرهای سفیدو سیاه/

زان شکن از قفس خود زبی قفسی زخود برون

برون نما از خود ز فکر تو که گیرد جهان برون

برون نما شکسته از قفسی که خود کنی زآن برون

با خود شکن

شکن زخود زخود برون

برون نما زلاک خود زحالت به سستی ات زجان خود

طلب شکن

طلب شکن ز خود شکن

طلب بکن زخود که از خودی که میبرد تو را

مدارا میکنی با جان خویشتن که او وانگه برد در حال خویشتن

زحال خود زفکر نما

زفکر خود زمرگ نما

زمرگ زجان که میبرد زحال خود زجان نما

که جان تو مکدر است زاین جهان جهان بساز

به حرف خود زبوته ای که خشک شده طبیعتی دگر بساز

طبیب حال خود بشو که حال دیگران شوی

زبهتر از زقبل آن زبعد آن که جان شوی

زمردگی نمانده بر زمین که زمان شکن زخود شکن زخود برون زغار فکر زحال بعد به من که میرسی 

زحال من زبعد من زقبل من زحال زیرو بم زمن مشو برای مردمی زبد زخوب شو ای همی زخود

زخود بساز که دیگری زآن بسازد از تویی

نه آن مشو که بدتری شود زبعد تو زبد زبد زدن به خوب بزن به جانخود قلم بزن

زفکر خود شکر بزن قهوه ی تلخ خود به زندگی مزن که میزند زحال خود به حال دیگری زبد زدن زفعل حال که ماضی زقبل آن زبد شدن به بهتری که میشود سخن شکن زبدترو سخن ببر زبهتری

محال نیست که آرزو به جان فکر زده خیال خیال بکن که میشود زحال تو زبهتری

زآن عمل زآن که میشود زبعد خود گذاشتن چو فکر نیکو بهتری

نهان نمیشود جهان ز ابرهای تارو مه

ببار که باران تو شود رنگین کمان بهتری

حسام الدین شفیعیان

/سمفونی برکه/

/سمفونی برکه/


سمفونی سکوت انگیز مرغابی ها

غازک های قارقاری در بیشه زاران

روی برکه نهالی خشک

غزل در بر مردن جهانی خوش

بال هایت را باز کن آدمک

شب های زمین سر فصل غروب قصه های آرزوهاست

حسام الدین شفیعیان

/شب شعر ماهی ها/

/شب شعر ماهی ها/


شهری که میبرد چراغ قرمز را

زرد در زمستان قصه آدمک ها

نغمه میخواند سروده ای برای زمین

نقطه های چند نقطگی بر زمین

شوریدگی موج ندارد دریا

انگار خواب دریا دارد قصه فردا

جایی در دل فانوسک دریایی

مردی فریاد زد آی دریا

شهر مرا در خود خانه دارد

دلی دریا به دریا خانه دارد

همانجا که مرا شعر میخواند

درون جملگی بی میل میخواند

به آمد مرد دریایی زطوفان

شب شعر ماهی ها با نت دریا

فالش شد نت ها زدریا

زدو موج برد کلمات را تا ساحل کنج دریا

...

حسام الدین شفیعیان

/آری اینچنین هست انسان/

پر شکوه چو آسمان که آسمان بر آن آسمان

بر نگاه ما چه جریان دارد

بر آسمان چه غوغایی از دریای بیکران

دریای زمین امتداد ش کجاست و آسمان انتهایش کجاست

آسمان نهایت اوج اقتدار چه آفرینش زیبایی در چشمان انسان

تفکر مایه نهال در بذر اندیشه درست

درست اندر درستی اندر نهال بذر درست

مزرعه ای که زمین  آن آسمان آن آنی در آنی تفکر زآن

شکوه جلالو  راه تفکر زآن هدف از اندیشه های  بذر زآن

چراغدانی که شمعی بر خود شمع دگران شمع از شمع شدن های دگران

و این شعله چراغدان از دست اوج صعود نه سقوط بلکه راه درستی در بر چراغ

فانوسی که میبرد تاریکی مسیر را  مسیری که میبرد به دریای بیکران ولی آسمان  انتها

انتهای مسیر هر انسان  تولد از تولد تولدی که نو شود در تولد نو شدن از رخت مادی

نو شدن از  بر کندن رخت مادی بر رخت معنوی در بر اعمال چو  جسم روح بر  سبک از اعمال

رخت اندیشه چو معنوی شود  تفکر جامه ای نو گیرد جامه نو در اندیشه گیرد

آری اینچنین هست انسان

حسام الدین شفیعیان