اشعار سهراب سپهری

زندگی رسم خویشاوندی است

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

پرسشی دارد اندازه ی عشق

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد

زندگی مجذور آیینه است

زندگی گل به توان ابدیت

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ماست

زندگی هندسه ی ساده و یکسان نفسهاست

اشعار سهراب سپهری

نه تو می مانی

نه اندوه

و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی

 به حباب نگران لب یک رود ، قسم
 و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
 غصه هم ، خواهد رفت
 آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماندلحظه ها عریانند
 به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز
 تو به آیینه
 نه
 آیینه به تو ، خیره شده است
 تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید
 و اگر بغض کنی
 آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد
 گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
 بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش
 ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است
 ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود
 غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن
 تا خدا ، یک رگ گردن باقی است
 تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده

اشعار سهراب سپهری

کار مانیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است

 که در افسون گل سرخ شناور باشیم

پشت دانایی اردو بزنیم

 دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم

 صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم

 هیجان ها را پرواز دهیم

 روی ادرک  ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم

آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم

 نام را باز ستانیم از ابر

از چنار از پشه از تابستان

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم

کار ما شاید این است

 که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم

اشعار سهراب سپهری

به سراغ من اگر می آیید

پشت هیچستانم

پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصد هایی است

که خبر می آرند از گل وا شده ی دورترین نقطه ی خاک

پشت هیچستان چتر خواهش باز است

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود

زنگ باران به صدا می آید

آدم اینجا تنهاست

و در این تنهایی سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست

به سراغ من اگر می آیید

نرم و آهسته بیا یید

که مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی

اشعار سهراب سپهری

و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟

باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یه نفر باز صدا زد سهراب!
کفش هایم کو؟